پروانه ای که منم، تاریکی را ترجیح می دهم. دوست دارد در یک تاریکی خنک، بال بزنم و به خودم و جهان بیاندیشم. اما اگر در مسیر اندیشیدن و بال زدنم به شمعی می رسید، صبر می کردم. چشمانم را می دوختم به شعله ی آرام و ساکن شمع و سعی می کردم هیچ تکانی نخورم تا یک وقت حرکت بال هایم و جریان باد، تن شعله را نلرزاند. خوب نگاهش می کردم. به تدریجی سوختن شمع نگاه می کردم و غرق در زیبایی می شدم. کمی که گذشت احتمال می دهم که یکدفعه به یاد خودم می افتادم و هوس می کردم که بال هایم را نگاه کنم. وه، چه طرح و نقش زیبایی، چه نظم عجیبی در بال های من نشسته است. در این میان زیبایی نور شمع و شکافی که به تاریکی می دهد، بی تاثیر نیست. انگار که این نور شمع هر زیبایی را صد چندان می کند. دیگر فکر می کنم تا زمانی که شمع تمام شود یا روز بشود و آفتاب بزرگ شمع را در خود پنهان کند، به زیبایی خودم و شمع و نور می اندیشیدم